برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 4
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 36
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 55
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 43
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 59
باران به سختی میبارید. چتر سیاهش را باز کرد. یقه کتش را بالا داد. چتر را به دست غریبۀ رهگذر سپرد و رفت. بی آنکه به پشت سرش نگاه کند. از خم خیابان که گذشت,، شروع به دویدن کرد.
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی...برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 33
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 44
آسمان سرخ بود همچون خون
آتش بود که می بارید
تابستان ۸۸
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی...برچسب : هایکو, نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 61
برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 40
مثالِ آن مردی که تلفن را برداشت که شمارۀ تو را بگیرد و بعد از مدتها صدایت را بشنود. و بعد به فکر فرو برود که چقدر، واقعا چقدر، دلش برای بوقهای انتظار، درست قبل از آنکه صدای دلنشین تو را بشنود، تنگ شده است.
و تو تلفن را جواب میدهی و آنگاه انگار که تمام دلتنگیهای دنیا از دلِ مرد پاک خواهد شد. انگار که مرد در زمان، سیال شده بود. درست مثل همین متن که افعالش هرکدام مال یک تکه از زمانند.
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی...برچسب : نویسنده : cafe-ghasedak بازدید : 49